۸ خرداد ۱۳۸۹

وطن یعنی چه؟




فریدون:
راستی منظور ما از وطن هویت ملی است یا مرز های اقتصادی سیاسی ؟؟؟؟ در ضمن وطن و این مرز ها برای سرمایه دار ها و حفظ منافع شان است وگر نه برای مردم عادی چه فرق می کند در کجا باشند. برای مردم عادی هر جا که سقفی روی سرشان باشد و از رفاه نسبی بر خوردار باشند آنجا می تواند وطن شان باشد. اگر این مرزها برداشته شود من و شما چیزی از دست نمی دهیم. به قول مارکوت بیگل موطن آدمی روی نقشه چغرافیا نیست. موطن آدمی جایی است که دوستش بدارند

پروانه:
وطن برای من یعنی« ایران».

۵ خرداد ۱۳۸۹

راهنمای نمودار شاهنامه ی فردوسی- فرانک دوانلو


فرانک دوانلو از پژوهشگران نیک شاهنامه است ،کتابی انتشار داده اند که با یاری آن می توان از دیدگاهی دیگر به شاهنامه پرداخت. برای همه ی کسانی که این کتاب را دیدند گیرایی خوبی داشت، هریک به شکلی شوق خود را نشان دادند، یکی از دوستان که تا کنون شاهنامه نداشت بی درنگ شاهنامه ای خرید و... همه به جز رییس کتابخانه ای که به آن می روم. روز پیش که به کتابخانه رفتم کتاب را با خود بردم و در بین راه به خود می گفتم چقدر رییس از دیدن چنین کتابی خوشحال می شود ابتدا به کتابدار نشانش دادم و گفتم اگر خواستید می توانم برایتان از نویسنده بگیرم ، سپس او به اتاق رییس رفت ،واکنش او را می دیدم، گونه ای برخورد می کرد که گویا ویزیتوری کتابی آورده است می خواهد کتابش را به فروش برساند. کتابدار پس از کمتر از یک دقیقه بازگشت و گفت: ما اخیرن کتاب خریدیم. سرگرم نگاه کردن نام کتابها روی کامپیوتر بودم ، فکرهای گوناگون از مغزم می گذشت: خوب تو که این رییس رو می شناسی مثلن تو خودت از اعضای فعال کتابخانه ای او فقط از روی تعداد کتاب هایی که برده ای تو را به عنوان عضو فعال می شناسد و هیچوقت برایش مطرح نبوده تو به چه می اندیشی همیشه منتظر سلام و احترام تو هست که البته تو هم کوتاهی نمی کنی و همیشه احترام می گذاری و او با خوشرویی پاسخ می دهد،.. مگر از یادت رفته که چه کتابی به عنوان جایزه به اعضای فعال می داد: «راز»! آخر مگرچه میشد یک گلستان می داد که همیشه به یادگار در کتابهای خانه بماند. آخر چرا فکر می کند ما باید برویم از دیگران روش زندگی کردن یاد بگیریم در حالی که خودمان این همه آثار کلاسیک داریم که خواندنشان، درمان بسیاری دردهاست...همانطور که رییس را در ذهنم بسته بندی می کردم حرکات کتابدار از دیدم پنهان نبود، چنان غرق کتاب شده بود که انگار رفته بود درون کتاب هی ورق میزد و می خواند و هر آن چیز تازه ای در آن پیدا می کرد .... دو کتاب گرفتم و از کتابخانه بیرون آمدم...






در باره ی کتاب می توانید اینجا بخوانید


با کلیک کردن روی عکس پاره ای از نمودار پیوست کتاب را تماشا کنید.




۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

آخرین سمنو پز خانواده

عکس از سالار


هر سال نزدیک سال نو که می شد اگر تهران بود بار سفر رو می بست و میرفت گرگان . باید سمنو می پخت. چقدر سمنوهاش خوشمزه بود. سمنو پختن کار بسیار دشواریه. دوستا و فامیلش ،زن ومرد وکودک با هم جمع می شدند و سمنو می پختند.
کیمیا خواهرزاده ی کوچکم که یک بار همراه خواهرم رفته بود سمنو پزان برای ما اداشو در می آورد که دست به کمر رو صندلی نشسته (لپاشم باد می کرد آخه اون چاق بود) هی به این و اون دستور میده همه هم از اینکه اون بهشون دستور میداد خوشحال بودند و هر چی می گفت انجام میدادند واقعا اسمش بهش میاد. اونوقت با یک آب و تاب و ابهتی می گفت «شهر بانو» آخرش هم می گفت: واقعا بانوی شهر بود.
ما هم از تعریفش می خندیدیم.
هیچوقت نتونستم اون موقع سال برم سمنو پزان . هم کارهای خانه و هم اینکه پایان سال شرکت کار زیادی داشتیم و نمی تونستم کار رو ترک کنم. این دو بهار ی آخری که گذشت سمنو نداشتیم آخه بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و زمینگیر شده بود. همیشه با خودم می گفتم وقتی رفت دیگر کسی از خانواده سمنو نخواهد پخت. داستان این آخرین ها سال هاست که تکرار می شود. و چقدر غمناکه ولی ناچار پیش میاد و هیچ کاریش نمیشه کرد.
دو سه روز پیش به همسرم می گفتم از کسانی که او را سالها می شناختند و در مراسم خاک سپاری و ختم و.. شرکت کردند روشن بود که زن با محبتی بود هر چند بعضی می گفتند خوردن رو خیلی دوست داشت و پرتوقع بود ولی همونا خیلی دوستش داشتند امیدوارم رفتار های کهنه شو با خودش در خاک کرده باشه و به من و تو نرسیده باشه .
حالا که فکر می کنم می بینم سمنو پزونش با اون شکل که همه آنهایی که دوسش داشتند رو هم با خودش برد. آنهایی که سمنو را هم می زدند انگار احساسشان را هم منتقل می کردند. هیچ سمنویی که از سوپر ها می خریم به اون خوشمزه ای نیست. بیشتر اونهایی که سمنو از گوشه خیابون برا سفره هفت سین می خرن بعدش می ندازنش دور و اصلن لب نمی زنن ببینن چه مزه اییه.
امروز تو آشپز خانه که بودم چشمم افتاد به چند تا پیش دستی قدیمی که چند وقت پیش از تو خونه ش برداشتم و به پرستارش گفته بودم اگه دنبالش گشت بهشون بگو من بردم و هر وقت خودش از جاش بلند شد برشون می گردونم.
آخه می ترسیدم اونجا آدمایی که میان و میرن قدر اینا رو که برای ما سالها خاطره بود از بین ببرن. همیشه چشمم دنبالشون بود. حالا تو فکرم اینا رو چه کنم. هشت تاست باید نفری دو تا بدم به نوه ها.آخه 4 تا نوه داره. تو این فکرا بودم که یاد داستا ن آخرین... مریم افتادم در ادامه داستان را با قلم زیبای یار قدیمی و مهربانم مریم گرامی می آورم.

__________________________________________


«توت و تار» داستانی از «مریم سپاسی»

عکس از فرناز

تقدیم به فرشاد فداییان و الهام گرفته از
فیلم مستند او درباره ی زندگی مرحوم حاج قربان سلیمانی با عنوان
"آخرین بخشی"

"توت و تار"

عليرضا تابستان را خيلي دوست داشت؛توت‌هاي باغشان مي رسيد و آنقدر توت مي داد كه زمين را هم پر مي كرد. از پايين درخت به شاخه‌هاي پر بار نگاه مي كرد و توت‌هاي سر شاخه‌ها به او چشمك مي زدند؛گاهي هم روي زمين خم مي شد و به مورچه‌ها و حشرات ريزي كه به آرامي سهم خود را مي بردند، چشم مي دوخت.
در يكي از آن تابستان هاي پر از شادي و بازي‌هاي كودكانه،وقتي ميوه‌ها هنوز كاملا نرسيده بودند، عليرضا از درخت بلندي بالا رفت تا توت‌هاي رسيده‌ي سرشاخه‌ها را بچيند؛مدتي بالاي درخت ماند و سردرختي ها را خورد،خيلي خوشمزه بودند اما ناگهان پايش ليز خورد و از بالا به پايين پرت شد و پاهايش شكست.شكستگي پاهاي او خيلي جدي بود و مجبور شدکه چند روزي در بيمارستان بماند ، وقتي با پاهاي گچ گرفته به آبادي برگشت، همه خوش‌حال بودند و مي گفتند كه خدا خيلي رحم كرده و برايش قرباني كردند اما او غمگین بود. ديگران نمي دانستند كه تابستان گرم براي يك پسر پر جنب و جوش وقتي كه نتواند راه برود، بسيار طولاني خواهد بود.
حاجي بابا، وقتي به عيادت او آمد، دوتار خودش را آورد.عليرضا خيال كرد كه پدر بزرگ مي خواهد برایش ساز بزند اما او آمده بود تا دوتارش را به نوه اش بدهد.
پدربزرگ، سازش را خیلی دوست داشت او يك بخشي بود و علاوه بر مهارت در ساز زدن و ساختن ساز ، داستان های زيادي بلد بود که آن‌ها را با آوازي مخصوص مي خواند. بخشي‌ها سواد خوب و حافظه اي قوي دارند تا بتوانند آن همه قصه و شعر را به خاطر بسپارند. پدربزرگ شهر به شهر سفر کرده بود تا قصه های جدید و یا قدیمی را که بلد نبود یاد بگیرد و یادداشت کند و یا از بخشی های دیگر بپرسد.عليرضا نمي دانست كه چرا حاج بابا، ساز محبوبش را كه خيلي برايش اهميت داشت به او مي دهد. با خودش فكر كرد كه شايد حالش خيلي بد است و دل پدربزرگ برایش مي سوزد.
آن شب، عليرضا تا نزديكي‌هاي صبح نخوابيد؛ درد داشت و کلافه بود با آن پاهاي سنگين نمي توانست به پهلو ها بچرخد، به سازی كه در کنارش بود نگاهي كرد و سرانجام به خواب رفت و خواب عجيبي ديد؛ در خواب، پاهايش سالم و سبك بودند؛ پدربزرگ خوش‌حال و سرحال زير درخت توت قديمي با اشتياق ساز مي زد و داستاني را مي خواند. مردم آبادي همه جمع شده بودند و با دقت به او گوش مي دادند مثل همان موقع‌ها كه در مولودي ها مردم جمع مي شدند و به ستايش پيامبر اسلام گوش مي دادند.
قصه‌ي پدربزرگ كه آن را باصداي شيريني مي خواند اين بود:
عزيزانم...
من را كه حالا سازي گوشنوازم ببينيد... بخشي از يك درخت توت بودم؛ مثل همين كه در سايه اش نشسته ايد؛ این مرد مرا از ميان تكه‌هاي بريده ي درخت انتخاب کرد؛نوازشم كرد و همچون دوستي قديمي ضربه اي بر پشتم نواخت.
روز بعد، با قاشکی مرا تراشيد تا همچون كاسه اي شدم؛ آن قدر آرام و با حوصله کار می کرد كه تعجب كرده بودم. بي قرار، منتظر بودم تا بدانم كه چه خواهم شد.سپس دسته‌اي تراشيد و به كاسه ام وصل كرد و با دقت و با رنگ هاي طبيعي رنگم زد؛با ظرافت، گوشي هاي قشنگم را تراشيد و تارها و پرده‌هاي مرا با سرانگشتان جادويي‌اش بست.
تارهاي من در ابتدا از جنس ابريشم بودند.آن زمان‌ها كسي از تارهاي سيمي استفاده نمي كرد و بهترين تارها از ابريشم ساخته مي شدند، ابريشمي كه از پيله‌هاي كرم ابريشم تنيده شده بود؛ كرم‌هايي كه شايد از برگ‌هاي درختي كه بخشي از آن بودم تغذيه كرده بودند.
اولين بار كه سيم مرا كشيد، صدايش نا آشنا و عجيب بود اما،از آن روز به بعد مونس هم شديم، در غم و شادي همراه هم بوديم. هربار كه ميلاد مباركي بود، شادي خود را با ديگران جشن مي گرفتيم؛ حتي در تولدهاي افراد خانواده و آبادي ، مثل همان روز برفي زيبا كه تو به دنيا آمدي و حتي هر وقت كه عزيزي را از دست مي داديم؛ مثل مرگ برادرانت ، علي و رضا....
اگر روزي به سراغ من نمي آمد، دلتنگ و غمگین مي شدم و صدايم مي گرفت اما، گذشت زمان صداي مرا زیباتر كرد.پنجاه سال طول كشيد، پنجاه سال دوستي و همكاري چنين صداي گوش نوازي را به وجود آورد.
نور چشم من !
تو از درخت توت افتادي و من هم پنجاه سال پيش از درخت توت افتادم و حالا سرنوشت ما را به هم رسانده است!
بابا بزرگ بايد جايش را به كسي بدهد؛ حالا نوبت توست فرزندم!
بيا و مرا در آغوش بگير!
عليرضا از خواب پريد.دوتار هنوز در كنارش بود؛ با احترام آن را برداشت و لبخندي زد؛آرام آن را روي سينه اش گذاشت و ديگر بار به خوابي شيرين فرو رفت . صداي زيباي ساز در آبادي رويايش پيچيد.
پاييز آن سال وقتي گچ پاهاي ‌ او را باز كردند، بچه‌هاي آبادي را زير درخت توت قديمي جمع كرد و با دوست جديد و با ارزشش، دوتار با تجربه، قصه ي توت و تار را با شادماني خواند.

تیر ۱۳۸۷

برداشت از : دیگر زمان

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

...و رفت




... و رفت

مثل رنجوری یک درخت قدیمی،
با شاخه هایی پر از لانه های پرندگان ،
و برگ هایی به رنگ خاک ،
همیشه غریب بود .
و خانه اش بوی هجرت داشت .
*‌*‌*‌*‌*
پاییز بود که از سفر آمد ،
آشفته و تلخ .
اما با مهربانی باران .
گفت که خسته است .
. . .
گویی کسی بود که نمی خواست باشد .
... و رفت

شعر از: علی آریا وعکس از : فرناز

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

شاهنامه خالقی مطلق

شاهنامه به کوشش جلال خالقی مطلق - هشت جلد

نشر- مرکز پژوهش های ایرانی اسلامی

پس از هزار سال بهترین شاهنامه به دست توانای یک ایرانی درو از وطن گردآوری شد.
پیش از این شاهنامه های گوناگونی داشته ایم آنچه در ذهن ماست شاهنامه چاپ مسکو که مرجع بسیاری بوده است. کتاب های نامه ی باستان دکتر کزازی که در یاداشتی دیگر ازآن خواهم نوشت، بر پایه چاپ مسکو است.
خود شاهنامه چاپ مسکو و ژول مل را در دست داشتم گاهی نسخه ی ژول مل را بیشتر می پسندیدم و گاهی این ها را در برابر هم می گذاشتم با دانش اندکم گاهی می گفتم اینجا این بهتر و آنجا آن بهتر است. چهار سال پیش که به کلاس شاهنامه خوانی می رفتم همه شاهنامه هایشان را می آوردند هیچ دو نسخه ای مانند هم نبود. خوشبختانه دکتر خالقی مطلق با پژوهش سی ساله و باز بینی پنجاه شاهنامه و انتخاب پانزده نسخه ، ما را به یک نسخه بسیار خوب برای پژوهش رسانده اند. رو نوشت یک نمونه از صفحات آن را در ادمه می گذارم تا نشان داده شود که چه رنجی در این سال ها برده اند.

متن بخش هایی از شاهنامه دکتر خالقی مطلق را در پیوند زیر بخوانید:


آریا بوم

_______________________

در باره ی استاد خالقی مطلق
برداشت از سایت زنده رود

تاریخ تولد : 20 شهریور 1316
محل تولد: تهران
..............................
جلال خالقی مطلق، اخذ دیپلم در سال 1337 از دبیرستان مروی در تهران؛ اخذ درجهٔ دکتری در سال 1349 (1970) از دانشگاه کلن (آلمان) در رشته‌های شرقشناسی، مردم‌شناسی و تاریخ قدیم؛ تدریس زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ ایران از سال 1350 (1971) در بخش ایران‌شناسی دانشگاه هامبورگ (آلمان) .

..............................
چندی از آثار او

تألیفات (کتاب، مقاله، ترجمه، سخنرانی)

* ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، دفتر یکم، نیویورک 1366، سی و چهار + 374 صفحه.
* ابوعلی بلخی"، دانشنامهٔ ایران و اسلام، دفتر 8، تهران 1357، ص 1073ـ 1078.
* اجناس"، دانشنامهٔ ایران و اسلام، دفتر 9، تهران 1357، ص 1192 ـ 1193.
* "ادب"، دانشنامهٔ زبان و ادب فارسی، ج1، ص 243ـ 251.
* "آزارکامی و خودآزارکامی در شعر فارسی"، کارنامه 1373/ 1، ص 19ـ 33.
* از ایران چه نامی‌تر؟ پیک مهر 1379/ 104 ـ 105، ص 12ـ 14.
* "از شاهنامه تا خداینامه"، نامهٔ ایران باستان 1386/ 1ـ 2، ص 3ـ 115.
* "از گِل شعر تا گُل شعر (نظر نظامی دربارهٔ شعر و شاعری)"، ایران‌شناسی 1370/ 3، ص499ـ 512.
* "اشکبوس"، دانشنامهٔ زبان و ادب فارسی، ج1، ص 440.
* بدیهه‌سرایی شفاهی و شاهنامه"، ایران‌شناسی 1376/ 1، ص 38ـ 50.
* "بزرگمهر بُختگان"، دانشنامهٔ زبان و ادب فارسی، ج2، تهران 1386، ص 10ـ 12.
* "بیژن و منیژه"، دانشنامهٔ زبان و ادب فارسی، ج2، ص 98ـ 100.
...
نقد و پاسخ به نقد * "احمد تفضّلی ـ ژاله آموزگار، نمونه‌های نخستین انسان و نخستین شهریار در تاریخ افسانه‌ای ایران"، ایران‌نامه 1366/ 1، ص143ـ 145.
* "اختیارات شاهنامه"، هستی 1372/ 3، ص 102ـ 118.
* "دربارهٔ رستم و سهراب بنیاد شاهنامه"، سخن، دورهٔ 23، 1353، شمارهٔ 11، ص1168ـ 1174، شمارهٔ 12، ص 1293ـ 1301؛ دورهٔ 24، شمارهٔ 1، ص33ـ 43.
* "داود منشی‌زاده، مطالعات موضع‌نگاری ـ تاریخی دربارهٔ حماسهٔ ملی ایران"، آینده 1358/ 4ـ 6، ص352ـ 366؛ 7ـ 9، ص 616 ـ 631.
* "روش نوینی در نقد!"، ایران‌شناسی 1371/ 2، ص 346ـ 354.
* "شاهنامهٔ دیگران"، کیهان فرهنگی 1369/ 2، ص36ـ 39.
* "شاهنامهٔ لکی"، به اهتمام حمید ایزدپناه، ایران‌شناسی 1384/ 4، ص 795ـ 799.
* "شاهنامه و موضوع نخستین انسان"، ایران‌نامه 1362/ 2، ص 223ـ 228.
* "گناه از کیست؟ از فوکو!"، ایران‌شناسی 1374/ 3، ص 531 ـ 539.
* "نکاتی بر ملاحظاتی"، ایران‌شناسی 1380/ 2، ص 325ـ 343.
* "نکته‌هائی دربارهٔ سی نکته در ابیّات شاهنامه"، آینده 1363/ 2ـ 3، ص113ـ 125؛ 4ـ 5، ص331ـ 341.
* "نمونه‌هایی از تحریف گزارش پیشینیان"، پر 1371/ 83، ص 36ـ 40.


داستان، فیلم‌نامه، نمایش‌نامه
* از ما بهتران، سنگ 1380/ 12، ص 66 ـ74.
* افسانهٔ مرغ عشق، انتشارات نمودار (بیلفلد) 1377/ 1998، 57 صفحه.
* برگی چند از روزنامهٔ سفر فرنگستان، پر 1377/ 156، ص 24ـ 25.
* پستچی محلهٔ ما و سیاست انگلیس، پَر 1377/ 148، ص 22ـ 25. بازچاپ: تمبر 1382/ 15، ص 24ـ 26.
* تحریر شد، تَمّت، پَر 1377/ 151، ص 18ـ 22.
* ترن لندن به منچستر سر ساعت حرکت کرد، پر 1377/ 55، ص 25.
* زال و رودابه (فیلم‌نامه) سنگ 1377/ 8 و 9، ص 118ـ 135.
* زن کاردان و مردان نادان (نمایشنامه)، پر 1377/ 153، ص 22ـ 27.
* مرگ هدهد، پر 1377/ 158، ص 28ـ 31.
* مرد پیر و چنار کهن، سنگ 1380/ 11، ص 37ـ 42.
* گنجشک‌های پکن، پَر 1377/ 147، ص 20ـ 21؛ چاپ دوم: سنگ، آخن (آلمان) 1377/ 6 ـ7، ص 105ـ 106.
* من همیشه کمی دیر میرسم، پر 1378/ 170، ص 21.
* موضوع انتقال بخشی از بیماران تیمارستان لندن به تیمارستان منچستر، پر 1378/ 160، ص 34؛ چاپ دوم: آسمایی 1379/ 15، ص 7.
* یادداشت‌های آقای خجالتی، پر 1379/ 172، ص 22ـ 24.


شعر

* اردنگ مادر، گوهران 1383/ 6، ص 147.
* اروتیکا پرسیکا (26 رباعی) پر 1378/ 164، ص 26ـ 28.
* افسوس افسوس! (9 رباعی)، پر 1380/ 185، ص 13.
* آوای نرم هوس (7 رباعی)، پر 1380/ 184، ص 25.
* با یاد ایران (6 رباعی)، پر 1380/ 192، ص 11.
* بیا نشینیم ای دوست...، بخارا 1383/ 35، ص 160.
* پرسیکُس آمُریس (14 رباعی)، پر 1378/ 166، ص 26ـ 27.
* ترانه (چهار رباعی)، کارنامه 1379/ 6، ص 71.
* چند دوبیتی، پر 1381/ 197، ص 15.
* خلواره (ترانه‌ها)، بیلفلد (آلمان) 1376 (1997)، 68 صفحه.
* در سوگ لاله و لادن، بخارا 1382/ 29 ـ30، ص 138ـ 139.
* سیرک مسکو، پر 1378/ 168، ص 29ـ 31.
* گفت و شنود، پر (چاپ واشنگتن)، 1369/ 58، ص 18ـ 21، 29.
* منم آن ماهی دور از دریا، پر 1381/ 203، ص 13.
* نگاره‌های رنگین هوس (5 رباعی)، پر 1380/ 193، ص 23.
* هَلا اهورا! ـ تا هسته خسته هستم! (دو غزل)، کارنامه 1377/ 4، ص 89.
* یک دل همه پر ز مهرِ ایران دارم (4 رباعی)، بخارا 1384/ 42، ص 186.



گفتگوها

* مصاحبه روزنامهٔ مردم‌سالاری، تهران 15 شهریور 1386، شمارهٔ 1609؛ بازچاپ در ایران‌شناسی 1386/ 3، ص 400ـ 425؛ بازچاپ در روزنامهٔ نیمروز، چاپ لندن.
* سرچشمه‌های تدوین تاریخ ایران (گفتگو)، تلاش، هامبورگ (آلمان) 1384/ 23، ص 110ـ 116.
* گفتگو، کلک 1374/ 68 ـ70، ص 230ـ 260.
* گفتگو، گلچرخ (چاپ تهران) 1374/ 12، ص 8 ـ12؛ 1375/ 13، ص22ـ 24؛ 1375/ 14، ص 36ـ 37.


«اگر شاهنامه نبود، زبان فارسی نمی‌ماند» جلال خالقی مطلق از فردوسی و شاهنامه‌ گفت
دکتر جلال خالقی مطلق در گفتگو با قدس: زبان فارسی رمز ماندگاری ملت ماست

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

گمشده



طفلی به نام شادی ،دیریست گم شده است

با چشمهای روشن براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هر کس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر


شفیعی کدکنی

عکس از فرناز



گفتارهای نیک شما

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

شاهنامه آیینه تمام‌نمای فرهنگ ایران است

فریدون جنیدی در گفتگو با ایبنا گفت: در بیتی از شاهنامه
(به انگشت خود هر زمانی سرشک/ بیانداختی پیش گویا پزشک)
واژه «گویا پزشک» معادل است با اصطلاح «گفتار درمانی» و شخصی که به این شیوه درمان می‌کند.

جنیدی در توضیح بیش‌تر ادامه داد: در زبان اوستا، ۳۰۰۰ سال پیش واژه «مانتره بئیشه زه» به معنی شخصی که با اندیشه و گفتار درد و رنج بیمار را از بین می‌برد به‌کار گرفته شده است که در زمان حال به گفتاردرمانی از آن یاد می‌شود. وی توضیح داد: «مانتره»، «بئیشه» به معنای درد و رنج و «زه» به معنای زدن است که ترکیب این معانی معادل با پزشک گفتار درمان‌گر می‌شود. این شاهنامه پژوه در ادامه افزود: با توجه به اینکه گفتاردرمانی در اروپا تنها نزدیک به ۵۰ سال قدمت دارد، این امر نشان‌دهند زندگی نیاکان ما در گستره بزرگی از فرهنگ و دانش است.
وی درپایان یادآور شد:شاهنامه آسمان ستاره بارانی است که به هرگوشه آن بنگرید شگفتی‌های بسیار خواهید دید.

پ.ن: شهرزاد گرامی عکسی از سفرش به توس برایم سوغات آورد و آن بهانه ای شد تا میان وبگردیهایم جستجو کنم و از فردوسی بزرگ بنویسم.

عکس از: شهرزادی که دلمان برای تارنگار نویسی اش تنگ شده.

گفتارهای نیک شما